حکایت زیبا و عاشقانه یک زوج با وفا
هجده سال در زندانهای انفرادی و گروهی عراق ماند که چهارده سالش را مفقودالاثر اعلام شده بود اما حتی زیر شکنجه حاضر نشد کاری را که از او میخواستند انجام بدهد: جلوی دوربین تلویزیون بگوید که جنگ را ایران شروع کرده است. متن پیش رو انتخابی است از خاطرات همسرش منیژه لشگری که هجده سال در بیم و امید انتظار کشید و تا روز شهادت او در سال ۸۸ کنارش ماند. این متن که زحمت گفتگو و تنظیمش پای گلستان جعفریان بوده است، در شماره مهرماه مجله همشهری داستان و به مناسبت هفته دفاع مقدس منتشر شده است.
منیژه لشگری در کنار شوهر و پسرش در فرودگاه مهرآباد، روز ورود حسین لشگری به ایران، ۱۸ فروردین ۷۷
چهارده یا پانزده خردادماه سال ۱۳۷۴ از نیروی هوایی با من تماس گرفتند. گفتند صلیب سرخ جهانی حسین لشگری را دیده و به او اجازهی نامه نوشتن دادهاند. باور نمیکردم، فکر کردم باز شروع شد، امید و بعد ناامیدی. اما این دفعه واقعا حسین نامه فرستاد. وقتی نامه را دادند دستم، دستم میلرزید. نمیتوانستم باور کنم این دستخط حسین است. نامه را بو کردم، بوسیدم. کاملا شوکه شده بودم. کسانی که دور و برم بودند مرا روی صندلی نشاندند.
نامه خیلی کوتاه بود: «من زندهام. نمیدانم شما کجا هستید. از هیچچیز خبری ندارم. نمیدانم به چه آدرسی باید نامه بنویسم به خاطر همین نامه را به آدرس نیروهوایی مینویسم. منیژهجان هرجا هستی از وضع خودت و بچه برایم بنویس. تا امروز امکانش نبود این را به تو بگویم. الان که این امکان را دارم برایت مینویسم. وضع من اصلا معلوم نیست. تو مختاری که ازدواج کنی.»
بیشتر از صدبار این چند خط نامه را خواندم. از شدت خوشحالی و هیجان، دوبار حالم بد شد. دکتر گفت تحمل این حجم از هیجان و شادی برای اعصاب آسیبدیدهام خطرناک است. تبریکها شروع شد، دوستان و آشنایان، فامیلهای من، فامیلهای حسین و … تلفن مدام زنگ میخورد. خانهی ساکت و زندگی یکنواختم پر از هیاهو و شادی شده بود. از خواب که بیدار میشدم نامه را از زیر بالشم برمیداشتم و دوباره میخواندم. حال مادری را داشتم که هر روز صبح چشم باز میکند و به نوزادی که در آغوشش خوابیده نگاه میکند، او را میبوسد و دلش غرق شادی میشود.
از من خواستند برایش نامه بنویسم و من هم کوتاه نوشتم: «حسین عزیز سلام. بعد از شانزده سال حیرانی و بیخبری از تو، نامهات رسید. نامهات خیلی خشک بود. در اوج بیخبری برای تو صبر کردم و تو خیلی راحت مینویسی برو ازدواج کن. بنیاد شهید سالها پیش این حجت را که تو امروز بر من تمام کردی بر ما تمام کرده بود. در تمام این سالهای سخت، چهرهی علی پیشرویم بود و امید زندگیام. پس ازدواج را فراموش کردم. زندگی برایم سخت شده ولی چه باید بکنم. سعی میکنم قوی باشم. برایم دعا کن.امیدوارم از حرفهایم ناراحت نشوی ولی من هم احساس دارم.»
همراه نامه یکی دوتا عکس از خودم و چندتا عکس از علی برایش فرستادم. فکر کردم حالا برای او چه فرقی میکند من در این سن و سال چه شکلی شدهام. چیزی که مطمئن بودم بیاندازه برایش تازگی دارد علی است و رشد و قدکشیدن سال به سال او. تمام عکسها را پشتنویسی کردم: «دو سالگی»، «کلاس اول»، «ده سالگی» و…
همراه نامهی دوم، حسین هم برای من یک عکس فرستاد و این عکس مرا از پا درآورد. ویران شدم. تصور نمیکردم اینقدر پیر و شکسته شده باشد.یک مرد شکستهی لاغر، رنگپریده با موهای سفید و ریش بلند، جلوی میلههای زندان ایستاده بود. نگاه خسته و مظلومانهای داشت، انگار چلانده بودنش. این مرد حسین من بود! حسینی که اینقدر عاشقش بودم و وقتی در بیستوهشت سالگی از کنارم رفت، خوشتیپترین و خوش هیکلترین مرد فامیل بود. در نامه نوشته بود: «من خوبم، جایم خوب است، اینجا در اتاقم تخت دارم… رادیو… هر روز ورزش میکنم. آفتاب میگیرم و…» اما عکسی که میدیدم حرفهای دیگری به من میزد.
سه سال برای همدیگر نامه نوشتیم و عکس فرستادیم. عکسهایش را که میدیدم افکار جورواجوری به سراغم میآمد. حسینی که من میدیدم یک موجود تازه بود که انگار از وسط آسمان یکدفعه افتاده بود توی زندگی من. شبها که تنها میشدم و دوست و آشنا دور و برم نبود، فکر میکردم خدایا! ما دوباره میتوانیم با هم زندگی کنیم؟ او میتواند مرا تحمل کند؟ من میتوانم او را با روحیات جدیدش بپذیرم؟ در چند سالی که از بازگشت آزادهها میگذشت، زیاد به دیدن دوستانم میرفتم و بعضیهایشان از سختی زندگی با این آدمها که بهترین سالهای زندگیشان را در بدترین شرایط گذرانده بودند، میگفتند. به علی هم زیاد فکر میکردم. نمیدانستم آیا او و حسین میتوانند رابطهی طبیعی با هم داشته باشند؟ علی چند ماه بیشتر نداشت که حسین اسیر شد. اصلا پدرش را نمیشناخت. حسین برای او مثل یک مرد غریبه بود که برای اولین بار عکسش را میدید.
نامههایم را با کلمات محبتآمیز مینوشتم. «حسین جان… عزیز دلم… همسر عزیزم…» اما این فقط به قلم میآمد، در قلب من نبود. از وقتی عکسهایش را دیده بودم احساس اتصال و وابستگیام به او کم شده بود. بیشتر نگران آینده بودم که چه میشود. تمام این سالها منتظر حسینی بودم که رفته بود، با تغییرات متداولی که برای هر مردی در آستانهی چهل، چهلوپنج سالگی رخ میدهد. حتی چهرهی خیلی مردها برای همسرشان در این سن و سال جذابتر و پختهتر میشود. اما حسین من حالا حداقل به مرد شصتوپنج ساله شبیه بود!
اسفند سال ۷۶ از نیرو هوایی و ستاد آزادگان با من تماس گرفتند و گفتند به احتمال قوی در فروردین ۷۷ حسین لشگری معاوضه خواهد شد. عید آن سال سفر نرفتم و هرجا هم میرفتم زود برمیگشتم خانه که اگر تماس گرفتند در دسترس باشم. تا اینکه روز هفدهم فروردین، ساعت هشتونیم صبح از نیروهوایی تماس گرفتند و گفتند: «خانم لشگری! دعا کنید، داریم برای مذاکره میریم. انشاءالله معاوضه انجام بشه.» گفتم: «یعنی ممکنه حسین آزاد بشه؟» گفتند: «ما فقط برای همین میریم، انشاءالله، بله.»
دو سه ساعت بعد آقای صانعی که نمایندهی نیرو هوایی بود از مرز قصرشیرین تماس گرفت و گفت: «مژده بده خانم لشگری! حسین آزاد شد!» گفتم: «حتمی خودشه آقای صانعی؟ شما مطمئناید؟» با گریه گفت: «بله … خودشه، حسین لشگری آزاد شد.» علی رفته بود بیرون و در خانه تنها بودم. گوشی را گذاشتم و یک دل سیر گریه کردم. برای این همه سالی که گذشت بدون حسین و بهسختی. بعد گوشی را برداشتم و اولین نفر به برادرم زنگ زدم.
خانه در عرض یک ساعت پُر شد، تمام فامیل جمع شدند؛ خواهرها، برادرها، زنبرادرها و… بعضیها میخندیدند، بعضیها گریه میکردند. تلفن مدام زنگ میزد. بنا شد من ساعت دو، تلفنی با حسین صحبت کنم. خیلی زود یک اکیپ خبرنگار و فیلمبردار ریختند توی خانهی من که از این لحظه فیلم و گزارش بگیرند. در زندگی ساکتی که همه چیزش را مدیریت میکردم، یک دفعه ولولهای بهپا شد. نمیتوانستم هیچچیز را کنترل کنم. شوکه شده بودم. چطور جلوی این همه آدم و دوربین بعد از هجده سال دوری با حسین صحبت کنم؟ این کار را دوست نداشتم اما کسی به حرف من گوش نمیداد. یک چادر انداختند روی سرم و کنار میز تلفن روبهروی دوربینها نشستم. لحظات بهسختی میگذشت و احساس میکردم ضربههای ساعت بزرگ پاندولی گوشهی هال توی سر من میکوبد.
بالاخره تلفن زنگ زد و همه ساکت شدند. گوشی را برداشتم و چسباندم به گوشم. صدایش خیلی عوض شده بود. لهجه داشت، لهجهی عربی! هجده سال بود که دوست داشتم صدایش را بشنوم. شبها و روزها از دلتنگی شنیدن صدایش گریه کرده بودم اما حالا زبانم قفل شدهبود. چندبار گفت: «الو… الو…»
بالاخره گفتم: «الو.»
گفت: «سلام حاجخانم.»
گفتم: «سلام حسین جان! حالت خوبه؟»
«خدا رو شکر خوبم. تو چطوری؟»
«الحمدلله خیلی خوبم، بهتر از قبل هستم. گریه میکنی؟»
«نه!»
«پس چرا صدات اینقدر گرفته و ضعیفه؟»
«نه… نه… نمیدونم چی بگم!»
«برات نوشتم بالاخره یه روز به هم میرسیم. خدا خواست و رسیدیم. دیروز رفتم و امروز اومدم. قبول داری؟»
با بغض گفتم: «آره قبول دارم حسین… اما خیلی سخت بود.»
با صدای لرزان گفت: «خب زیاد سخت نگیر. میونهات با علی چطوره؟ پسر خوبی بوده؟»
«آره الان اینجاست… میخواد با شما صحبت کنه. ماشاءالله پسر قدبلند و رشیدیه! میتونی بهش افتخار کنی.»
گوشی را دادم به علی و چادر را کشیدم توی صورتم و بیصدا گریه کردم. تمام بدنم میلرزید. اصلا نمیشنیدم علی به حسین چه میگوید. فقط اشک میریختم. با خودم فکر کردم خدایا! چقدر این چادر خوب است. کسی اشکهایم را نمیبیند، کسی حال مرا نمیبیند. دوست داشتم اجازه میدادند برای اولینبار با حسین در خلوت و تنهایی صحبت کنم. از اینکه در آن جمع قرار گرفته بودم و تمام چشمها به من دوخته شده بود، ناراحت بودم. دلم داشت میترکید. اما باید خودم را کنترل میکردم. در طول این سالها هزاربار چیزهایی را که میخواستم تلفنی به حسین بگویم با خودم تکرار کرده بودم اما حالا در میان آن جماعت فقط خدا خدا میکردم زودتر مکالمهمان تمام شود و این بساط را جمع کنند.
شب خانه پر از مهمان بود. به حال خودم نبودم. خودشان شام پختند، پهن کردند، جمع کردند. نتوانستم یک لقمه غذا بخورم. فقط به فردا فکر میکردم که میخواهم او را ببینم. ساعت دو بعدازظهر باید فرودگاه میبودیم. دو خلبان دیگر هم همراه حسین آزاد شده بودند. موقع رفتن احساس کردم همه دارند با زبان بیزبانی به من میگویند چادر سر کنم، اهمیتی به نگاهها ندادم. بالاخره خواهرم آمد کنارم و آهسته گفت: «منیژه جان! نمیخوای چادر سر کنی؟» گفتم: «نه! حجاب من که ایرادی نداره.» یک روسری بزرگ مشکی سرم کرده بودم، با مانتوی بلند و شلوار مشکی. گفت: «مطمئن باش حسین دوست داره تو رو با چادر ببینه، چادر نپوشی ممکنه ناراحت بشه.» گفتم: «اگر قراره حسین به خاطر چادر نپوشیدن از من ناراحت بشه بذار از همینجا ناراحت بشه. من با حسین که ازدواج کردم چادری نبودم، حالا چرا تظاهر کنم؟»
در فرودگاه، همسر و تمام نزدیکان آن دو خلبان چادر پوشیده بودند. رفتم و یک گوشه روی صندلی نشستم. اکیپ خبرنگارها دوربین به دست این طرف و آن طرف میدویدند، با همسرهای آن دو خلبان مصاحبه کردند، دیدمشان که توی جماعت دنبال من میگردند؛ دوبار از جلوی من رد شدند و هی میگفتند: «پس خانم لشگری کجا هستند؟!»
ساعت سهونیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم و همین که وارد شد شناختمش. از فاصلهی خیلی دور میدیدمش، وسط بود و دو خلبان در راست و چپش. همین که چشمم به صورتش افتاد، انگار نه انگار این مردی است که سالها از من دور بوده، کاملا میشناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. از آن همه حس غریبگی که در نگاه کردن به عکسهایش و با تُن و لحن صدایش داشتم، اصلا خبری نبود. حس دختری را داشتم که اولینبار همسرش را میبیند؛ هم شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم میخواستم کنارم باشد. زیرلب زمزمه کردم: خدایا! من چقدر این مرد را دوست دارم!
حسین نزدیک شد، خیلی نزدیک. تمام فامیل و دوست و آشنا ریخته بودند دورش ماچش میکردند. یکی آویزانش میشد، یکی دستش را میگرفت، یکی به پایش افتاده بود. احساس میکردم که حسین از بالای سر تمام این آدمها دنبال کسی میگردد. فقط به او خیره شده بودم. میدیدم آدمها لاینقطع از جلوی من میروند و میآیند اما هیچ صدایی نمیشنیدم. زانوهایم حس نداشت، نمیتوانستم از جایم بلند شوم. برادر بزرگم که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود، آمد سراغم و گفت: «منیژه! چرا نشستی؟ بلند شو!» زیر بغلم را گرفت و با صدای بلند گفت: «لطفا برید کنار. اجازه بدید همسرش ببیندش!»
دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه باز کردند. خبرنگارها با دوربینهایشان دویدند. روبهروی هم قرار گرفتیم، دست مرا گرفت و گفت: «حالت چطوره؟»
گفتم: «خوبم!» پیشانیام را بوسید و یک دفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم جدا کرد. آمدم گوشهای نشستم. یکسری مصاحبه داشت با وزیر امور خارجه و سران و شخصیتهای دیگر که چهل دقیقهای طول کشید. خبرنگارها چندبار دورم جمع شدند، تلقتلق عکس میانداختند، پرسیدند: «خانم لشگری! در این لحظه احساستون چیه؟» جوابی ندادم. فقط سکوت کردم. چقدر این سوال برایم رنجآور بود. خسته شده بودم. سرم گیج میرفت و درد میکرد. به این شلوغیها عادت نداشتم. سالهای سال زندگیام ساکت و خلوت بود.
بالاخره یک گوشه جلوی هزارتا چشم و دوربین اجازه دادند حسین یک ربع کنار من و علی بنشیند. باز هرکس از کنارمان رد میشد ماچش میکرد، گریه میکرد. خودش هم کلافه شده بود. نشد با هم حرف بزنیم. او به صورت من نگاه کرد و من به صورت او. یک مرد ساده و خوشقلب و البته بهشدت خسته و رنگپریده جلوی من نشسته بود. چشمهایش رمق نداشت و با تمام وجود احساس کردم احتیاج به یک محیط آرام دارد. ما سه نفر، انگار در یک تصادف شدید، ضربهی سختی خورده باشیم و بعد از هجده سال از کما بیرون آمده باشیم، فقط احتیاج داشتیم ساعتها بنشینیم و به همدیگر نگاه کنیم. ببینیم از لحاظ ظاهری چه تغییری کردهایم، تا یخمان آب شود و بعد تازه بتوانیم با هم صحبت کنیم. تعجب میکردم در آن جمعیت انبوه هیچکس این را نمیفهمد.
تا یک هفته، درِ خانهی ما مثل هتل، بیستوچهار ساعته باز بود. مبلها و میزها را جمع کرده و برده بودیم خانهی همسایه. شبها با یک بالش و پتو توی آشپزخانه میخوابیدم. غذا از بیرون میآوردیم اما حتی نمیرسیدم به این جماعت چای و میوه و شیرینی بدهم. آنقدر گل میآوردند که فقط روزی چندسری گل میدادم سربازها از خانه ببرند بیرون تا جا باز شود. خبرنگارها و فیلمبردارها که شده بودند عضو رسمی خانوادهی ما و بیستوچهار ساعت آنجا بودند. هرکس میآمد دیدنش میگفتند: «تعریف کن!» زجر میکشیدم و تمام مدت خودخوری میکردم. دوست داشتم سرشان داد بکشم: این مریض است. این از اسارت برگشته نه از سفر اروپا. از چی تعریف کند؟ از زجرها؟ شکنجهها؟ بیغذاییها؟ دوری و بیخبری از خانواده؟ یادآوری همهی اینها برایش سخت بود. گاهی میدیدم چشمهایش پر از اشک میشود و صدایش میلرزد. به اعصابش فشار میآمد، لبهایش خشک میشد، دهانش کف میکرد. چون شبها نمیتوانست بخوابد، اشتها نداشت. غذا نمیخورد.
یک هفته اینطور گذشت. بعد گفتند باید برود قزوین، زادگاهش. نیرو هوایی مراسم گرفته بود. خانه را که انگار داخلش بمب منفجر شده بود، قفل کردیم و رفتیم قزوین. باز همه چیز تکرار شد: استقبال، هیاهوی مردم، سخنرانی، مصاحبه، قربانیها و… . دو روز که گذشت گفتم: «حسین جان! من واقعا خستهم. خونه رو که دیدی چه شکلی رها کردم. من و علی میریم تهران، شما هم که دید و بازدیدها تموم شد، بیا.» گفت: «آره منیژه جان! شماها برید.»
وقتی کلید انداختم درِ آپارتمان را باز کردم، نشستم وسط هال و هایهای گریه کردم. بعد زنگ زدم برادربزرگم گفتم: «چه کار کنم؟ این وضع زندگیمه. ده روزه حسین اومده اما من و علی هنوز نتونستیم بشینیم باهاش حرف بزنیم. به این زندگی عادت ندارم…» گفت: « صبور باش عزیزم. حسین که از قزوین برگشت، در خونه رو ببندید، ساعت ملاقات تعیین کنید. مثلا از چهار تا هشت. اینقدر خودت رو اذیت نکن منیژهجان دوباره حالت بد میشه.» با گریه گفتم: «حالم بد شده… شبها با چندتا قرص آرامبخش هم خوابم نمیبره. تپش قلبم زیاد شده.»
برادرم زنگ زده بود نیرو هوایی، سه تا سرباز فرستادند خانه را تمیز کردیم. مبلمان، میز و صندلیها را از خانهی همسایه آوردند چیدیم. پردهها مرتب، دکوریها برگشت سر جایش، آشپزخانه نظم گرفت و خلاصه خانه مرتب شد. سه روز بعد که حسین از قزوین برگشت، وارد خانه شد، دور پذیرایی چرخید، همه چیز را با دقت و تعجب نگاه کرد، بعد رو به من کرد و گفت: «وای منیژه اینجا خونهی ماس؟ چقدر خونهمون خوبه، چقدر اینجا راحتایم.» لبخند زدم و با تلخی گفتم: «بله، میتونیم راحت باشیم اگه این همه آدمایی که صبح تا شب میآن راحتمون بذارن.» سکوت کرد و چیزی نگفت. رفتم نزدیکش، دوست داشتم دستش را بگیرم اما خجالت میکشیدم. گفتم: «حسین جان! بیا از پایگاه بریم، بیا خونه رو عوض کنیم.» با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «آخه ما هرجا بریم اینا میآن.»
کاری را که برادرم گفت کردیم. به نیرو هوایی هم گفتیم ساعت مشخصی برای بازدیدها تعیین کند. حالا دعوتها شروع شده بود، دانشگاهها، ستاد مشترک ارتش، نیروی هوایی، سپاه و… همهجا من و او را با هم دعوت میکردند اما من هیچجا نرفتم. از دستم ناراحت شد و بینمان اختلاف افتاد. گفتم: «حسین جان! اینا میفهمن باید اقلا سه ماه تو رو به حال خودت بذارن؟ اجازه بِدَن چهار شب کنار زن و بچهات راحت بخوابی؟ این همه بیخوابی، این همه فشار تعریف کردن خاطرات گذشته، این همه تکرار، هم منو دیوونه میکنه، هم تو رو. تو مرد ساده و خوشقلبی هستی، قدرت نه گفتن نداری. اما من نمیتونم تحمل کنم، طاقت ندارم.»
حرفهایم فایدهای نداشت. میگفت: «این هم مثل تحمل هجده سال اسارت برای من تکلیف و وظیفهاس. نمیتونم خودمو کنار بکشم.»
بعدها در دفترچه یادداشتش خواندم که نوشته بود: «هزاربار خدا را شکر میکنم که باز توانستم کنار خانوادهام باشم. کنار همسری که در اثر صبر و خون دل خوردن در مدت هجده سال آنقدر اعصابش ضعیف شده که کوچکترین ناملایمات او را از مدار عادی خارج میکند. بدون اینکه خودش متوجه باشد. حالا میفهمم که من اسیر نبودم. من اصلا سختی نکشیدم. این زن بوده که هجده سال اسارت سخت را در عین آزادی تحمل کرده است. خوشحالم که امروز کنارش هستم و شاید بتوانم کمی از رنجهایش بکاهم و خدا را شکر میکنم که پسرم بزرگ شده است، با سلامت جسم و جان؛ پسری که روزهای اول بازگشتم مرا به اسم حسین صدا میکرد.»