گزارشی از یک روز کار کودکان موادفروش تهران
بیش از یک میلیون و 700 هزار کودک کار در ایران. این آخرین و تازه ترین اطلاعات مرکز آمار ایران است که گواهی از نرخ بالای تعدادی کودکانی دارد که در کف خیابان به کار گرفته میشوند؛ کودکانی که بعضا درآمدهای بالایی نیز دارند و افراد با مقاصد شوم به سوءاستفاده از آنها میپردازند.
روزنامه «قانون» با درج این مقدمه، از یک روز کار تعدادی کودک تهرانی که به دلالی مواد مخدر میپردازند، گزارشی منتشر کرده که در ادامه میخوانید:
بلوار دریا تقاطع خوردین / صبح
ترافیک پشت چراغ سنگین است. شیشه ماشین را که پایین میکشم، شلوغی خیابان وضوح بیشتری پیدا میکند. خودش سمت من میآید؛ پسربچهای با جثه 5 ساله ولی دستانش کارگری 30 ساله است! چشمان بیحالش را میتوان در صورت هر معتادی تصور کرد. صورتش زرد و رنگپریده و لبهایش خشک است. شاخهگلی بیحالتر از خودش را به زور روی داشبورد میگذارد. به او قول میدهم اگر جواب سوالهایم را بدهد برایش ساندویچ و نوشابه بخرم.
با بیمیلی میگوید: سیرم خاله، پول بده. سوالهایم ظاهرا برایش آشناست. میپرسد پلیسی؟ و من میگویم چیز دیگری لازم دارم. میپرسد برای کی؟ بدون توضیح از او درخواست «علف» میکنم که پاسخی نمیدهد.
به او می گویم اگر نداری وقتم را نگیر ... نهایتا به فضای سبز بالای چهارراه اشاره میکند و اسکناس 10 هزارتومانی را میگیرد و میرود. سنش کمتر از 10 سال است اما با این سن کم، ساقی موادمخدر شده و کسی هم کاری به کارش ندارد ...
خیابان جمهوری / ظهر
توی ماشین نشستهام. هوا تکلیف خاصی ندارد. بین این همه تکنولوژی و لوازم صوتی و تصویری ظاهرا بقالی هنوز همان بقالی مانده است. کنار مغازه دختربچهای توی یک جعبه مقوایی نشسته و اطراف را با دقت نگاه میکند و بر خلاف بچههای کار که برای فروختن یک فال 200 متر دنبالت میکنند کاملا به عابران بیاعتناست! صدای زنگ موبایلش متعجبم میکند. مکالمهای کوتاه دارد و کمتر از 30 ثانیه بعد مردی میآید، چیزی میگیرد ومیرود. دوربینم را در میآورم و از دخترک عکس میگیرم. متوجه میشود و شبیه یک سلبریتی عصبانی سرم فریاد میکشد! «چرا از من عکس میگیری؟» و پشت در جعبه پنهان میشود ... واقعا از جذبهاش میترسم، موبایلش را روی گوشش میگذارد، مرا با انگشت به شخص پشت موبایل نشان میدهد و من مانند کودک موادفروشی که لو رفته، میترسم، ماشین را روشن میکنم و راه میافتم ...
تجریش / عصر
پیادهرو، قدمهای سنگین، سریع و خسته مردم را به سمت خانههایشان هدایت میکند، هارمونی روزمرگی در جریان است! این میان اما درگیری چند بچه و بگومگوهای ناکودکانهشان، کوک پیادهرو را بر هم زده، دعوا سر گم شدن «چیز» است!
پسر با چشمان عسلی و دهانی کف کرده بر سر دخترک لاغر و کوتاهقد (از آنها که سنشان از جثهشان همیشه بیشتر است) فریاد میکشد و من که میدانم با سکوت جواب بیشتری میگیرم، همانجا در انتظار تاکسی سعی میکنم خوب بشنوم. ماجرا سر سوء تفاهمی است که بعد از زدن چند کشیده توسط مثلا برادر بزرگتری به گوش خواهر کوچکتر تمام میشود ... دخترک گریهکنان به سمتی که خیلی دور نیست میدود و ماجرا تمام میشود. دنبالش میکنم. آنقدر سریع است که فقط باید دنبالش دوید. وارد کوچه بغل سینمای تجریش میشود. صدایش میکنم اما بیاعتنا فقط گریه میکند. هر وعدهای که میدهم بیفایده است. بستنی، ساندویچ، شکلات ... نهایتا به او میگویم اگر فال داشته باشی 10 تا میخرم اما فالی هم همراهش نیست. ظاهرا گدایی میکند. سعی من برای صحبت با او نتیجه میدهد و میگوید: دو بسته از بستههایی که دست من بود، گم شده بود و بعد متوجه شدیم که فروختهام اما به خاطرش حسابی کتک خوردم و ... کودک دوباره میزند زیر گریه و مجبور میشوم با اسکناسی 10 تومانی حداقل اشکهایش را بند آورم. دلم آرام نیست اما حداقل دیگر گریه نمیکند.
جلوی یکی از مجموعههای تفریحی فرهنگی شهر، دخترک لیلیکنان به سمت ما میآید. سلامی میکند و دو دستی میچسبد به دستههای کالسکه خانم جوانی که ظاهرا برای هواخوری آمده است. اصراری به فروختن فالهایش ندارد. موبایلم را بیرون میآورم تا از او و کالسکه و کودک عکس بگیرم. اسمش ساراست. میگوید صبر کن اول ببینم چه شکلیام! موبایلم را میگیرد و فالهایش را به من میسپارد، دوربینش را به سمت خودش برمیگرداند و شروع میکند به سلفی گرفتن. آنقدر رفتارش راحت و با آرامش است که مطمئن شوم با بقیه بچههای فالفروش فرق دارد، بعد موبایل را به همراه یک فال از او پس میگیرم. میگوید پدرش راننده تاکسی است و او را هر روز صبح اینجا پیاده میکند. عاشق عکاسی است و میخواهد وقتی بزرگ شد مدل لباس بشود. کار با گوشی های لمسی را خیلی خوب بلد است و کارش را خیلی دوست دارد. صورتش شاد است و لباسهایش مرتب و بیشتر از من به گفتوگو علاقه دارد. نزدیک به تعطیلی مجموعه و آمدن پدرش است. منتظر میمانم و با همان شخصی که انتظارش را میکشیدم روبهرو میشوم: نیمرخی خموده دارد و چشمانی نشسته درگودی کبود. پشت پراید، از او میخواهم مرا دربست به خانه ببرد، نگاهی خشمناک به دخترک میاندازد و میگوید مسیرم نیست. ظاهرا دخترک سابقه این نوع معاشرت ها را دارد ...
آخر داستان کودکان موادفروش چه میشود؟
این داستان یک روز حضور در کنار کودکان کار بود. اکثر این کودکان یا فروخته شدهاند یا اجاره داده میشوند. تعدادی هم خانوادگی فعالیت میکنند اما نکته دردناک در ارتباط با کودکان کار، اعتیادی اجباری است که برای حفظ و جلوگیری از سرپیچی، دلالان، کودک را دچارش میکنند و اغلب هم جهت جابهجایی و انتقال مواد در پارکها، خیابانها و میادین مختلف از آنان استفاده میشود و آنان را به سرعت تبدیل به بزهکارانی میکند که هیچ راه انتخابی برای تغییر نخواهند داشت.
حضور و فعالیت این کودکان در جامعه کاملا علنی است؛ در شمال و مرکز شهر، پارکها و متروها و این طور به نظر میآید که هیچ ارگانی به طور جدی اولویتی برای حمایت از این کودکان و مبارزه با انواع سوءاستفاده از آنان ندارد. آنها به خانههای امن و غذا و تحصیل نیازدارند و تنها یک نهاد اجرایی توان جدا کردن این کودکان بدسرپرست و بعضا بدون شناسنامه را از دلالان و بهرهکشان دارد.
از یکسو آنها از خردسالی مورد آزار و اذیت جسمی و جنسی قرار میگیرند و از سوی دیگر نمودها و عوارض این آسیبها، آنها را در آینده به بزهکارانی حرفهای با مشکلات روانشناختی بسیار تبدیل میکند. مقابله با جرم بسیار پرهزینهتر و پیچیدهتر از پیشگیری، تربیت و پرورش بزهکار و مجرم است. میتوان به جای هزینه کردن برای نگهداری یک مجرم و گسترش زندانها با کمی تدبیر و ملیاندیشی، این هزینه را صرف جلوگیری از فعالیت کارگاههای تولید بزهکار کرد و بهجای گسترش کانونهای اصلاح و تربیت برای آینده این کودکان معصوم، برایشان خانه و خانواده ساخت و با بهکارگیری روانشناسان و مددکاران مجرب، صدمات و خسارات را کنترل کرد.
هزینه کنترل و ساماندهی این کودکان را میتوان از راههایی شبیه دریافت مالیات بر ارزش افزوده و مالیات بر واردات کالاهای لوکس با تدوین قانونی بر این اساس از بنگاههای اقتصادی تامین و با ایجاد اختیارات قانونی و سپردن مسئولیت آن به یک نهاد، وضعیت این کودکان را قابل پیگیری کرد.