شعری زیبا از افشین یداللهی
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونمکشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونمکشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید ورفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید ورفت
من در سکوت و بغض و شکایت ر سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید ورفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید ورفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید ورفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید ورفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت