من آن ستاره نامرئی ام که دیده نشد ... (محمد سلمانی / تب نیلوفری)
من آن ستارهی نامرئیام که دیده نشد
صدای گریهی تنهاییش شنیده نشد
صدای گریهی تنهاییش شنیده نشد
من آن شهاب شرار آشنای شعلهورم
که جز برای زمینخوردن آفریده نشد
من آن فروغ فریبای آسمان گَردم
که با تمام درخشندگی، سپیده نشد
من آن نجابت درگیر در شبستانم
که تا وسوسه بر قامتش تنیده نشد
نجابتی که در آن لحظههای دست و ترنج
حریم عصمت پیراهنش دریده نشد
من از تبار همان شاعرم که سرو قدش
به استجابت دریوزگی خمیده نشد
همان کبوتر بیاعتنا به مصلحتم
که با دسیسهی صیاد هم خریده نشد
رفیقِ من، همه تقدیم مهربانی تو ...
اگر چه حجم غزلهای من قصیده نشد