اسم و رسم غزلی از فاضل نظری
چنان رسم زمان از یادها بردهست نامم را
که دیگر کوه هم پاسخ نمیگوید سلامم را
که دیگر کوه هم پاسخ نمیگوید سلامم را
به خون غلتیدهام در زخم خنجرها و با یاران
وصیت کردهام از هم نگیرند انتقامم را
قنوتم را کف دست شراب انگاشتند اما
من آن رندم که پنهان میکنم در خرقه جامم را
سر سجادهام بودم که گیسوی تو در هم ریخت
نظرهای حلال و آرزوهای حرامم را
فراموشی حریری از غبار افکنده بر سنگی
ازین پس مینوازد عطر تنهایی مشامم را