دخترک ناز کوچولو
با قدمهای کوچکش می رفت تا بزرگ شود اما نمی دانست چه سر نوشتی برایش رقم خورده از همه جا بی خبر بود دخترک بالا و پایین می پرید بازی می کرد گریه می کرد به ارزوهایش که به اندازه یک عروسک بود می اندیشید
نمی دانست که روزی عروسکی واقعی خواهد داشت که اورا مادر صدا کند و صدایش عشق را در وجودش به نهایت برساند که حتی دیگر ارزوهای خودش را نیز از یاد ببرد
نمی دانست که روزی میاید که نتش بلرزد از بیماری عروسکش نمی دانست که چه ساده همه چیز خراب می شود
نمی دانست که زندگی سراسر جنگ است نمی دانست که ارزوها هم بزرگ می شوند انقدر بزرگ بزرگ که دیگر رسیدن به ان سخت می شود
اما خدا را خوب حس می کرد مثل عشق مادرش
می دانست که کسی هست که اورا به ارزوهایش برساند می دانست او خدای مهربانیست ..........