حکایت پیرمرد بد شانس و اسبش + حکایت دزد سر گردنه

حکایت پیرمرد بد شانس و اسبش + حکایت دزد سر گردنه
حکایت و داستان هاي‌ قدیمی و آموزنده که به‌صورت کوتاه آماده شده است تا بخوانید و درس بگیرید و به دیگران نیز بگویید تا انها نیز درس بگیرند.

روزی اسب پیرمردی فرار کرد:

مردم گفتند: چقدر بدشانسی!

پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

 

فردا اسب پیرمرد با چند اسب وحشی برگشت :

مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!

پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

 

پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست :

مردم گفتند: چقدر بدشانسی!

پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

 

فرداش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان رابه جنگ بردند بجز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.

مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!

پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

 

+ زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی هاي‌ ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی هاي‌ امروزتان مقدمه خوش شانسی هاي‌ فردایتان باشد.
از کجا معلوم؟!

 


 

حکایت پیرمرد بد شانس و اسبش + حکایت دزد سر گردنه

حکایت دزد سر گردنه

می‌گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت!

 

روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ي سکه ي مردی غافل را می دزدد!

هنگامیکه به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر ان نوشته است:

خدایا به برکت این دعا، سکه هاي‌ مرا حفاظت بفرما..

اندکی اندیشه کرد، سپس کیسه رابه صاحبش باز گرداند!

دوستانش وی را سرزنش کردند که چرا این همه ی پول را از دست داد.

 

دزد کیسه در پاسخ گفت:

صاحب کیسه باور داشت که دعا، دارایی وی را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است.
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او.

اگر کیسه وی را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می‌شد. آنگاه من دزد باورهای او هم بودم، و این دور از انصاف است !

 

و اینروزها دراین سرزمین عده‌اي هم دزد خزانه مردمند و هم دزد باورهایشان… چونکه به نام دین دزدی می کنند… برای همین است که عده‌اي از دین زده شده‌اند و فکر میکنند که این کاری که این‌ها میکنند تعالیم دین است.

 

+ مسئول عزیز اگر می بری سکه ها را ببر نه باورها را . . .

ارسال نظر