در وا شد و پاشيد نسيم هيجانش ...
در وا شد و پاشيد نسيم هيجانش
تا نبض مرا تند کند با ضربانش
تقويم ورق خورد و کسی از سفر آمد
تا دامنه ها برد مرا نام ونشانش
پيشانی او روشنی آينه و آب
بوی نفس باغچه می داد دهانش
هر صبح، اميد همهء چلچله ها بود
گندم گندم سفرهءدستان جوانش
با اينهمه انگار غمی داشت که می ريخت
از زاويهء تند نگاه نگرانش
يک زلزلهء سخت تکانيش نميداد
يک شعر ولی زلزله ميريخت به جانش
انگار دو دل بود همانطور که«ساراي»
بين «اَرس» وحشی وجبر«سبلانش»
طوفان شد و من برگ شدم رفتم ورفتيم
افتادم و افتاد غمی تلخ به جانش
ميخواست بهاری بشوم باز ، که جاداد
پاييز و زمستان مرا در چمدانش
¤¤¤
در واشد و اورفت همانطور که يکروز
در واشدو پاشيد نسيم هيجانش