روزی رُخش ببینم !

روزی رُخش ببینم !
خدا گفت : به دنيا برو و دو چيز بياور :
اولي آنچه که " من ندارم " دوم آنچه که براي تو  " بهترين "  است ...

با دو علامت سوال فرود آمدم !!  همه جا را گشتم  ... 

از قصر پادشاهان گرفته تا قعر اقيانوسها و ....

.....بلاخره روزي باز گشتم .

 گفت : سفر چطور بود ؟  
  
راستي از بازار دنيا چه خريدي ؟!  سوغاتي چه آوردي ؟!



دوست داشتم  روي ماهش را ببوسم

دوست داشتم مرا در آغوش بگيرد و نوازشم کند 

و تا صبح  قيامت از سفر سختم  برايش بگويم  و بر شانه هايش بگريم 

اما ....!

 ....دستان عطر آگین به گل عشق را جلو بردم !

هر دو مشتم را باز کردم ، پُر از خالي بود         
  
نگاهم کرد .... لبخند زد  و گفت :

  فَتبارکَ الٌله اَحسنُ الخالقين


او " نياز " نداشت  که من دست خالي پر از نيازم را برايش آوردم 

و بهترين  توشه  "  تقوا " بود ، که من از زمين هيچ بر نداشتم 
 
و با دلي عاشق تر از هميشه بازگشتم .



 
* حافظ :
این جان عاریت که بر حافظ سپردهِ دوست
روزی رُخش ببینم و تسلیم وی کنم ... 
ارسال نظر