چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن
 
        		چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن
 بنشین و مثلِ دختری سنگین تماشا کن
یک کاروانِ خیسِ ابریشم همین حالا
 از زیر چشمَم رفت سمت چین، تماشا کن!
بر شانه¬ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم:
 آن قلّه¬ها را از همین پایین تماشا کن
آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش
 جاری¬ست نافرمان و بی¬تمکین تماشا کن
مردِ خدا را هر اذان صبح در کافه
 ای چشم¬های کافرِ بی¬دین! تماشا کن
«من مانده¬ام مهجور از او، بیچاره و رنجور...»
 من قرن¬ها رنجم در این تضمین تماشا کن
چون بشکنم عکسِ تو در هر تکّه¬ام پیداست
 باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن!
مهدی فرجی
 
       
                         
    								 
    								 
    								 
    								 
    								 
    								 
    								 
    								 
    								 
    								 
    								 
    								 
			 
			 
			 
			 
			 
			 
			 
			 
			 
			 
			