10 حکایت کوتاه از عطار نیشابوری (تذکره الاولیاء)
دل درویش از این رویداد چرکین شد و بـه عطار گفت:
تو کـه تا این حد بـه زندگی دنیوی وابستهاي، چگونه می خواهی روزی جان بدهی؟ عطار بـه درویش گفت: مگر تو چگونه جان خواهی داد؟
درویش در همان حال کاسه چوبین خودرا زیر سر نهاد و جان بـه جان آفرین تسلیم کرد. این رویداد اثری ژرف بر او نهاد کـه عطار دگرگون شد، کار خودرا رها کرد و راه حق را پیش گرفت…
حکایت ترس یا امید
روزی، ابوالحسن خرقانی درحال انبساط، کلماتی میگفت. بـه سرش ندا آمد کـه؛ «بولحسنا! از خلق نمیترسی!؟»
گفت؛ «الهی! برادری داشتم کـه از مرگ میترسید، اما من نمیترسم!»گفت؛ «اشتری کـه چهار دندان شود، از آواز جرس نمیترسد!»گفت؛ «از قیامت و دشواری هایش نمیترسی؟»
گفت؛ «در آنجا، من، پیراهن بولحسنی خود از سر برمی کشم ودر دریای یکتایی غوطه میخورم تا همه ی «یکتا» باشد و بولحسن، در میانه، نماند و «ترس یا «امید» با من نباشد!»
حکایت لطف الهی
نقل اسـت کـه؛ شبی، نماز میکرد. آوزای شنید کـه؛ «هان بولحسنو! خواهی کـه آنچه از تو میدانم، با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟»شیخ گفت؛ «اي بار خدایا. خواهی کـه انچه از رحمت تو میدانم و از کرم تو میبینم، با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجودت نکند؟»
حکایت ای غافل
روزی ابوبکر واسطی بـه تیمارستانی رفت و دیوانه اي را دید کـه هاي و هوی میکرد و نعره می زد گفت؛ «با این بندهای گران کـه بر پای تو نهاده اند، چه جای نشاط اسـت؟»
گفت؛ «اي غافل! بند، بر پای من اسـت، نه بر دل من».
خود و خدا
وقتی ابوالحسن خرقانی از حق تعالی خواست کـه؛ «خدایا، مرا بـه من بنمای، آن چنان کـه هستم!»
وی را بـه وی نمود؛ با پلاسی آلوده و نجس. او خودرا می نگریست و میگفت؛ «من اینم؟!»
ندا آمد کـه؛ «آری!»
گفت؛ «ان همه ی ارادت و شوق و زاری چیست؟»
ندا آمد کـه؛ «ان همه ی، ماییم. تو، اینی!»
حکایت پادشاهی و درویشی
وقتی پادشاه محمود از غزنین برخاست و بـه زیارت، روبه صومعه شیخ نهاد، چون از در صومعه درآمد و درود کرد، شیخغابوالحسن خرقانیف جواب داد اما برپا نخاست. پس، چون …
پادشاهی و درویشی
وقتی پادشاه محمود از غزنین برخاست و بـه زیارت، روبه صومعه شیخ نهاد، چون از در صومعه درآمد و درود کرد، شیخغابوالحسن خرقانیف جواب داد اما برپا نخاست. پس، چون وقت رفتن رسید، شیخ برای او بـه پا خاست. محمود گفت؛ «اول کـه آمدم التفات نکردی، اکنون برپا می خیزی؛ این همه ی کرامت چیست و ان چه بود؟»شیخ گفت؛ «اول، در خودبینی و خودخواهی پادشاهی و بـه امتحان درآمدی، و آخر، در فروتنی و درویشی میروی – کـه آفتاب دولت درویشی بر تو تافته اسـت. اول، برای پادشاهی تو برنخاستم، اکنون، برای درویشی تو برمی خیزم».
چهل درویش
وقتی، شیخ با چهل درویش، در صومعه نشسته بودو هفت روز بود کـه هیچ طعام نخورده بودند.مردی – با یک گوسفند و خرواری آرد – بر در صومعه آمد و گفت؛ «اینها را از برای صوفیان آورده ام».چون شیخ این شنید، گفت؛ «من زهره ندارم کـه لاف تصوف زنم. از شـما، هرکه، نسبت بـه تصوف درست میتواند کرد، بستاند».همه ی دم در کشیدند تا ان مرد، آرد و گوسفند بازگردانید.
چه افتاد
نقل اسـت کـه؛ «شیخ، چهل سال، سربر بالین ننهاده بودو دراین مدت، با وضوی نماز شام، نماز بامداد میکرد. روزی، ناگاه بالش خواست. یاران، شاد گشتند. گفتند؛ «شیخا، چه افتاد؟!»گفت؛ «بولحسن، امشب، بی نیازی خدای تعالی دید!»
حکایت زیبا از عطار
آورده اند کـه مردی از دیوانه اي پرسید اسم اعظم خدا را میدانی؟ دیوانه گفت: نام اعظم خدا نان اسـت اما این را جایی نمی توان گفت. مرد گفت: نادان شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا نان اسـت؟ دیوانه گفت: در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم. از آنجا بود کـه فهمیدم