یاد بچگی ها - شعری بسیار زیبا از قیصر امین پور

یاد بچگی ها - شعری بسیار زیبا از قیصر امین پور
باز آن احساس گنگ و آشنا

در دلم سیر و سفر آغاز کرد

باز هم با دست‏های کودکی

سفره‏ی تنگ دلم را باز کرد


باز برگشتم به آن دوران دور

روزهای خوب و بازی‏های خوب

قصه‏ های ساده‏ی مادر بزرگ

در هوای گرم  شب‏های جنوب


رختخوابی پهن، روی پشت‏بام

کوزه‏های خیس، با آب خنک

 بوی گندم بوی خوب کاهگل

آسمان باز و مهتاب خنک


از فراز تپه می‏آمد به گوش

زنگ دور و مبهم زنگوله‏ها

کوچه‏ های روستا تنگ غروب

محو می‏شد در غبار گله‏ ها


های و هوی کوچه‏ های شیطنت

دست دادن با مترسک‏های باغ

حرف‏های آسمان و ریسمان

حرف‏های یک کلاغ و چل کلاغ


روزهای دسته‏ گل دادن به آب

چیدن یک دسته گل از باغچه

جست‏وجوی عینک مادر بزرگ

توی گرد و خاک روی طاقچه


فصل خیش و فصل کشت و فصل کار

فصل خرمنجا و خرمن‏کوب بود

خواندن خط‏های در هم توی ماه

خواب‏های روی خرمن خوب بود


روزهای خرمن افشانی که بود

خوشه‏‏ ها در باد می‏رقصید شاد

دانه‏ های گندم و جو را ز کاه

پاک می‏کردیم با آهنگ باد


در دل شب‏های مهتابی که نور

مثل باران می‏چکید از آسمان

می‏کشیدیم از سر شب تا سحر

بارهای کاه را تا کاهدان


آسمان‏ها در مسیر کهکشان

ریزه‏های ماه را می‏ریختند

اسب‏ها از بارشان، در طول راه

ریزه‏ های کاه را می‏ریختند

 

 


ریزهای کاه خطی می‏کشید

از سر خرمن به سوی کاهدان

کهکشانی دیده می‏شد در زمین

کهکشان دیگری در آسمان


توی خرمن جای خاکی کیف داشت

بازی پرتاب «توپ آتشی»

«دوز» بازی‏های بی‏دوز و کلک

جنگ با تیر و کمان‏های کشی


جنگ مردان مثل جنگ واقعی

جنگ با سنگ و تفنگ و چوب بود

جنگ ما مانند جنگ زرگری

گر چه پرآشوب، اما خوب بود


مرگ ما یک چشم بستن بود و بس

خون ما در جنگ‏ها بی‏رنگ بود

هفت تیر چوبی ما بی‏صدا

اسب‏های چوبی ما لنگ بود


آسیاهای قدیمی خوب بود

دوستی‏های صمیمی خوب بود

گر چه ماشین‏های ما کوکی نبود

باز «ماشین‏های سیمی» خوب بود


ظهرها بعد از شنا و خستگی

ماسه‏ های نرم کارون کیف داشت

وقت بیماری که می‏رفتیم شهر

سینمای گنج قارون کیف داشت


روزها در کوچه‏ های روستا

دیدن ملای مکتب ترس داشت

دیدن جن توی حمام خراب

دیدن یک سایه در شب ترس داشت


چشم‏ها، هول و هراس ثبت‏ نام

دست‏ها، بوی کتاب تازه داشت

گر چه کیف ما پر از دلشوره بود

باز هم دلشوره‏ ها اندازه داشت


باز باران با ترانه می‏گرفت

دفتر «تصمیم‏ کبری» خیس بود

خاله مرجان و خروس ساده‏اش

که پر و بالش سرا پا خیس بود


روزهای باد و باران و تگرگ

تیله بازی‏های ما با آسمان

تیله‏ های شیشه‏ای از پشت بام

صاف، غل می‏خورد توی ناودان


بعضی از شب‏ها که مهمان داشتیم

گرم و روشن بود ایوان و اتاق

می‏نشستیم از سر شب تا سحر

فال حافظ بود و گرمای اجاق


«هفت بند» کهنه‏ی «کاکاعلی»

ناله‏اش مثل صدای آب بود

شاهنامه خوانی عامورضا

داستانش رستم و سهراب بود


یاد شربت‏های شیرین و خنک

توی ظهر داغ عاشورا به خیر

یاد آش نذری همسایه‏ ها

روضه‏ ها و نوحه‏ خوانی‏ها به خیر


یاد ماه روزه و شب‏های قدر

یاد آن پیراهن مشکی به خیر

یاد آن افطارهای نیمه‏ وقت،

روزه‏ های کله گنجشکی به خیر!


قهرها و آشتی‏های قشنگ

با زبان آشنای زرگری

یک دوچرخه ، چند چشم منتظر

بعد از آن هم بوی چسب پنچری


چال می‏کردیم زیر یک درخت

لاشه‏ی گنجشک‏های مرده را

چینه می‏دادیم نزدیک اجاق

جوجه‏ های زرد سرماخورده را


خواب می ‏رفتیم روی سبزه‏ها

سیر می‏کردیم توی آسمان

راه می‏رفتیم روی ابرها

تاب می ‏بستیم بر رنگین کمان . ..


ناگهان آن روزها را باد برد

روزهایی را گل می‏کاشتیم

روزهایی که کلاه باد را

از سرش با خنده بر می‏داشتیم


بال‏های کاغذی آتش گرفت

قصه‏ های کودکی از یاد رفت

خاک بازی‏های ما را آب برد

بادبادک‏های ما بر باد رفت


آه، آیا می‏توان آغاز کرد

باز این راه به پایان برده را؟

می‏توان در کوچه‏ ها احساس کرد،

باز بوی خاک باران خورده را؟


می‏توان یک بار دیگر باز هم

بال‏های کودکی را باز کرد؟

چشم‏ها را بست و بر بال خیال

تا تماشای خدا پرواز کرد؟

 

زنده یاد قیصر امین پور

ارسال نظر