کفر شعری از داود احمدی( باقی )
آتش افروزان ِ مه رو ، زآنچه با ما می کنند
آگه اند اما سر اندر ، برف ِ حاشا می کنند
زاهدا! سجاده وا نِه ، مطربا ! دیگر خموش
کاین جماعت با نگاهی ، صد معما می کنند
بلبلان از کار خویش و باغ هستی فارغند
تا گره را غنچگان ، از کار خود ، وا می کنند
ذکر ما یکسر قضا شد ، اجتهاد از سر برفت
بس که این مجموعه ، کفرم را تقلا می کنند
« باقیا » کردار ایشان ، با چو من افسانه نیست
قصد ِ دین ِ شیخ ِ صنعان ، همچو ترسا می کنند